داستانهای کوتاه

ساخت وبلاگ
بلدرچینی با بچه های خود در کشتزاری لانه داشت. روزها به سرعت می گذشت و محصول کشتزار به مرحله برداشت نزدیک می شد.بلدرچین بیشتر اوقات خود را به گشت و گذار مشغول بود و هر روز از بچه ها دور می شد؛ اما بچه ها، هنوز پرپرواز نداشتند و ناگزیر به سکوت در لانه بودند.هر روز غروب که بلدرچین به کنار بچه ها برمی گشت، از آنها وقایع روز را می پرسید. روزی بچه ها به او گفتند:« امروز صاحب مزرعه آمده بود و می گفت: زمان برداشت فرا رسیده و محصول هم به اندازه کافی وجود دارد، فردا به فلانی می گویم که بیاید و محصول را جمع کند.» بلدرچین گفت:« نترسید؛ هیچ خطری شما را تهدید نخواهد کرد.» روز بعد دوباره برزگر آمد و گفت:« فلانی گفت: دیروز کار داشتم، فردا حتماً خواهم آمد.» بلدرچین دوباره به بچه هایش اطمینان داد که خطری آنها را تهدید نخواهد کرد! چند روزی به این صورت گذشت و برزگر هر روز برداشت محصول را به این و آن حواله می داد. بلدرچین نیز متقابلاً به بچه هایش اطمینان می داد که خطری آنها را تهدید نخواهد کرد. سرانجام یک روز غروب، بچه ها به او گفتند:« امروز برزگر آمده بود و می گفت: داس را آماده کرده و فردا شخصاً برای برداشت محصول خواهد آمد.» بلدرچین خطاب به بچه هایش گفت:« دیگر جای ما این جا نیست. فردا صبح زود آماده شوید تا از این جا کوچ کنیم؛ زیرا این بار برزگر کمر همت بسته و شخصاً خواهد آمد و هیچ چیز مانع آمدن او نخواهد بود؛ بنابراین جایمان دیگر اینجا نیست.. داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 58 تاريخ : يکشنبه 29 مرداد 1402 ساعت: 14:06

نفت فروشی دوره گرد در محله ما نفت می فروخت ..

روزی من را دید و پرسید : آیا به تازگی خانه ات را گازکشی کرده ای ؟

با تعجب گفتم : اره اما تو از کجا فهمیدی ؟

گفت سلام کردنت عوض شده..

داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 58 تاريخ : يکشنبه 29 مرداد 1402 ساعت: 14:06

به خدا گفتم!چرا مرا از خاک آفریدی؟چرا از آتش نيستم !؟تا هرکه قصد داشت بامن بازی کند،او را بسوزانم!خدا گفت: تو را از خاک آفريدم..تا بسازي ! . . . نه بسوزانی !- از خاک آفریدم تا اگر آتشت زنند ! . . .باز هم زندگی کنی و پخته تر شوی . . .تو را از خاک آفریدم تا در قلبت دانه عشق بکاری ! . . .و رشد دهی و از ميوه شيرينش زندگی را دگرگون سازی ! . . .چه داستان بی مزه ای داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 64 تاريخ : چهارشنبه 4 مرداد 1402 ساعت: 0:01

نقل است که شبی نماز همی کرد ، آوازی شنود که هان ابولحسن خواهی که آنچه از تو می دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند ؟

شیخ گفت: ای بار خدایا خواهی تا آنچه از رحمت تو می دانم و از کرم تو می بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچ کس سجودت نکند ؟!

آواز آمد : نه از تو نه از ما..

داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 60 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 20:05

یک دوست آمریکایی میگفت چقدر زنان ایرانی شوهرانشان را دوست دارند !گفتم چطور ؟گفت روزی در خانه یکی از دوستان ایرانیم بودم که دیدم خانمش در حال دوختن دکمه پیراهن شوهرش بود ، بعد از دوخت ، همان دکمه را بوسید و پیراهنش را به شوهرش داد با خودم گفتم ای کاش زنان آمریکایی این عشق و علاقه را نسبت به همسرانشان داشتند !پوزخندی زدم اما نگفتم که آن زن با دندان نخ دوخت را پاره کرده ، پیش خودم گفتم بگذار خوش باشد.. داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 63 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 20:05

روزی گربه ای از جغد پیری درباره وزن دانه ی برف سوال کرد.جغد جواب داد: وزنش چیزی بیشتر از هیچ چیز است!جغد در ادامه گفت: روزی به هنگام بارش برف روی شاخه ای از صنوبر نشسته بودم و در حال استراحت، دانه های برف را که یک به یک روی شاخه می نشستند، می شمردم.به رقم دقیق 3.471.952 که رسیدم دانه برف دیگری روی شاخه نشست و ترق ... شاخه درخت ناگهان شکست!!و من و برف هایی که روی شاخه بودیم در هوا معلق شدیم و بر زمین افتادیم.آره عزیزم، وزن یک دانه برف، چیزی بیشتر از هیچ چیز است!به سنگتراش نگاه کنید که روی سنگ ضربه می زند. شاید صد بار ضربه ها روی سنگ فرود بیاید، بدون اینکه حاصلی داشته باشد، اما در ضربه صد و یکمی نصف می شود.در حقیقت این آخرین ضربه نیست که سنگ را دو نیم می کند.. داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 59 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 20:05